در قیر شب...
دیرگاهـے است که در این تنها یـــے
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگارے است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطــے مرده است
دست جادویـــے شب
در به روے من و غم مـــے بندد
مـــے کنم هر چه تلاش،
او به من مـــے خندد
نقش هایـــے که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایـــے که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهـے است که چون من همه را
رنگ خاموشـے در طرح لب است
جنبشـے نیست در این خاموشـے
دست ها پاها در قیر شب است
نظرات شما عزیزان:
بنفشه هستممممممممم
مبلاگتون خیلی خوبه
امیدوارم موفق باشیددددد
بوسسسسسسسسسس
ماچچچچچچچچچ
بغللللللللللللللل
پاسخ:سلام عزیزممم....نظر لطفتهههه....ممنونننم بسی...:-*...